جدول جو
جدول جو

معنی تنک موی - جستجوی لغت در جدول جو

تنک موی(تَ نُ / تُ نُ)
آنکه موی سر و ریش وی انبوه نبود و کم موی باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ نُ / تُ نُ)
کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. (انجمن آرا). کنایه از صاحب شرم و حیا. (آنندراج). مقابل سخت روی:
دوستی گر دیده ام دانش، ز دشمن دیده ام
چون تنک رویان ز من عیب مراپنهان نداشت.
رضی دانش.
، کسی که بدون ابرام درخواست چیزی کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ روی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ مَ)
سبک مغز. (آنندراج). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ یَ / یِ)
که سرمایۀ مالی یا علمی او کم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نه درخورد سرمایه کردی کرم
تنک مایه بودی از آن لاجرم.
(بوستان).
وگر تنگدستی تنک مایه ای
سعادت بلندش کند پایه ای.
(بوستان).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
شرمگینی. کم رویی. شرم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
کسی که معاش و وجه گذران وی اندک باشد. (ناظم الاطباء) :
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ سا)
دهی از دهستان سراب دوره است که در بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کسی که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از شخصی است که به اندک مبالغه مطلب بزرگی را قبول کند. (برهان). کسی که بدون ابرام درخواست کسی را قبول نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک روی شود، کنایه از بخیل و ممسک و ترشرو باشد. (انجمن آرا) :
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تنگ رویی خداوند مال.
سعدی (از انجمن آرا).
، باریک چهره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ خو:
جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی
مراآز و زفتی نکرد آرزوی.
فردوسی.
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم.
خاقانی.
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تن شو. حوض و جوی آب و چشمه و امثال آنرا گویند عموماً. (برهان). هرچه بدان تن شویند عموماً. (انجمن آرا). جوی یاچشمه که در او غسل کنند عموماً. (آنندراج). حوض آب و جوی و چشمه و مانند آن و جوی آبی که در آن مردمان تن می شویند و غسل می کنند. (ناظم الاطباء) :
به تن شوی جامه ز تن دور کرد
شب تیره در چشمۀ نور کرد.
امیرخسرو.
، در عبارتهای زیر بمعنی ظرف بزرگ یا حوض گونه ای که در آن تن شویند. مرادف کلمه ’وان’: حضرت خواجه پاره ای گوشت و صابون و روغن چراغ بمن داده که به قصر عارفان بمنزل ما رسان به این طریق که در خانه را گشای و این چیزها را در تن شو گذار، چون بمنزل ایشان رسیدم بهمان طریق آن چیزها را در تن شو گذاشتم. (انیس الطالبین بخاری ص 196)... در خانه ای که ما باشیم چرا به غفلت می درآئی، چرا واقف نمی باشی، پس از آن خواجه انگشت سبحۀ خود را بر زمین نهادند شیخ شادی سرنگون در تن شو افتاد... و از خود رفت. (انیس الطالبین بخاری ص 197) ، تخته که میت را بر بالای آن شویند خصوصاً. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی.
و علی علیه السلام پیغمبر را علیه الصلوهوالسلام بر تخت تن شوی گردانید هم با آن پیرهن که بر تن مبارک او بود واز او نیاهیخت و بر زبر پیرهن آب بر او همی ریخت. (ترجمه طبری بلعمی).
چهارپای جنازه به... زنت اندر
اگر نگیری پای جنازه و تن شوی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
دوغی که بر اثر ریختن آب در آن رقیق شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
آبکی
فرهنگ گویش مازندرانی